من کیستم؟
گِلکارزادهای هستم که بلندپروازی و فداکاری پدرم مرا برنیمکت دانشکدهی پزشکی تهران نشانید. چون پول نداشتم و تاحدودی بهخاطر تعلیمات دینی مادرم،فرصت استفاده از سرگرمیهای آن زمان پایتخت را نداشتم و درآن زمان همکلاسیهای تهرانی، شهرستایها را درمحافل خصوصیِ خود راه نمیدادند؛ لذا گریزی جز روآوردن به کتاب نداشتم.هرچه بیشتر احساس تنهایی میکردم به کتاب رو میآوردم و چون استمرار، عادت میشود.نه من و نه کسانم هیچ موقع معنی تفریح را ندانستیم. پیش از ورود به یزد با تصمیم برگشت به تهران بعداز خاتمه دورانِ اجباری خدمت خارج ازمرکز که درآن زمان قانون بود به یزد وارد شدم.ولی شبِ اولِ ورودم به یزد باجریانی مواجه شدم که تصمیم مرا برای عزیمت به تهران، برای همیشه عوض کرد.جریانِ آنشب اتفاقی بود که که فراوان پیش میآمد و آن، مرگ یک دخترروستایی هنگام زایمان بهدلیلِ فقر،بدی تغذیه،جهل و بالاخره نبودن وسایل ساده برای زایمانِ غیرطبیعی بود. اکنون بیشاز 40 سال درشهرخودم پزشک هستم.وقایعِ فراوانِ تلخ و شرین را پشتسر گذاشتهام.لبخندِ تشکر مادرانی را مزمزه کردهام که تنها هدیه آنها،به عنوان تشکر،پس از دیدن فرزندشان بودهاست.بدیهیست چشمان اشکبار شوهر،فرزند و کسان بیمارانی را نیز به خاطر دارم که در درمان آنها ، ناموفق بودهام با آن که شماره آنها بسی اندک است ولی برای خانوادهی آنها،آمار کم یا زیاد سودی ندارد و من با آنکه خود را مقصر نمیدانم، زیرا نتوانستهام کمکی بکنم نه آنکه نخواسته باشم ولی خود را شرمندهی آنها میدانم. سعی من برآن بوده که تنها درمانکننده یعنی طبیبِ نسخهای نباشم بلکه تا آنجا که امکاناتِ زمان و بضاعتِ علمی و مادی خودم اجازه میداده در راه پیشرفتِ درمان که سودِ آن مستقیماً به بیماران میرسیده است، کوشیدهام و ... تا چه قبول افتد و چه از نظر آید. برگرفته از کتاب؛" ازپنجه مریم تا جنین آزمایشگاهی " نوشتهی دکترجلال مجیبیان سرانجام این پزشک خدوم و مردمی در 11 مرداد سال 96 دعوت حق را لبیک گفت و در وصیت نامه اش از همه مردم خواست به جای آوردن دسته های گل و نصب بنر هزینه مربوطه را خرج آزادی زندانیان نیازمند و درمان کودکان سرطانی کنند. از ایشان دو فرزند به یادگار مانده که هردو در حرفه پزشکی در حال خدمت هستند.
گِلکارزادهای هستم که بلندپروازی و فداکاری پدرم مرا برنیمکت دانشکدهی پزشکی تهران نشانید.
چون پول نداشتم و تاحدودی بهخاطر تعلیمات دینی مادرم،فرصت استفاده از سرگرمیهای آن زمان پایتخت را نداشتم و درآن زمان همکلاسیهای تهرانی، شهرستایها را درمحافل خصوصیِ خود راه نمیدادند؛ لذا گریزی جز روآوردن به کتاب نداشتم.هرچه بیشتر احساس تنهایی میکردم به کتاب رو میآوردم و چون استمرار، عادت میشود.نه من و نه کسانم هیچ موقع معنی تفریح را ندانستیم.
پیش از ورود به یزد با تصمیم برگشت به تهران بعداز خاتمه دورانِ اجباری خدمت خارج ازمرکز که درآن زمان قانون بود به یزد وارد شدم.ولی شبِ اولِ ورودم به یزد باجریانی مواجه شدم که تصمیم مرا برای عزیمت به تهران، برای همیشه عوض کرد.جریانِ آنشب اتفاقی بود که که فراوان پیش میآمد و آن، مرگ یک دخترروستایی هنگام زایمان بهدلیلِ فقر،بدی تغذیه،جهل و بالاخره نبودن وسایل ساده برای زایمانِ غیرطبیعی بود.
اکنون بیشاز 40 سال درشهرخودم پزشک هستم.وقایعِ فراوانِ تلخ و شرین را پشتسر گذاشتهام.لبخندِ تشکر مادرانی را مزمزه کردهام که تنها هدیه آنها،به عنوان تشکر،پس از دیدن فرزندشان بودهاست.بدیهیست چشمان اشکبار شوهر،فرزند و کسان بیمارانی را نیز به خاطر دارم که در درمان آنها ، ناموفق بودهام با آن که شماره آنها بسی اندک است ولی برای خانوادهی آنها،آمار کم یا زیاد سودی ندارد و من با آنکه خود را مقصر نمیدانم، زیرا نتوانستهام کمکی بکنم نه آنکه نخواسته باشم ولی خود را شرمندهی آنها میدانم.
سعی من برآن بوده که تنها درمانکننده یعنی طبیبِ نسخهای نباشم بلکه تا آنجا که امکاناتِ زمان و بضاعتِ علمی و مادی خودم اجازه میداده در راه پیشرفتِ درمان که سودِ آن مستقیماً به بیماران میرسیده است، کوشیدهام و ...
تا چه قبول افتد و چه از نظر آید.
برگرفته از کتاب؛" ازپنجه مریم تا جنین آزمایشگاهی " نوشتهی دکترجلال مجیبیان
سرانجام این پزشک خدوم و مردمی در 11 مرداد سال 96 دعوت حق را لبیک گفت و در وصیت نامه اش از همه مردم خواست به جای آوردن دسته های گل و نصب بنر هزینه مربوطه را خرج آزادی زندانیان نیازمند و درمان کودکان سرطانی کنند.
از ایشان دو فرزند به یادگار مانده که هردو در حرفه پزشکی در حال خدمت هستند.